سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عشق به خدا
قالب وبلاگ


کاشـــــکی که پروانه عشق


از ســــوی آســـــــمون بیاد


کاشــــکی بشــــه ببینمش


بگـــم دلـــم تــــو رو میخواد


یه عمــــــره واسه دیــدنش


نماز حــــــاجت مـــی خونم


دلــــم واســــش پــر میزنه


در انتظارش مــــــی مـــونم


میگـــــن که پـــروانه عشق


دلـــــــها رو عـــاشق میکنه


کـــــویر خـشک دلــــــها رو


دشت شقــــــــــایق میکنه


باز هــم غــروب جمعه شد


بغضی نشـست توی گلوم


آقــا جــــــونم خـــودت بگو


کی میشه غصه هام تموم؟


[ سه شنبه 88/11/20 ] [ 1:15 صبح ] [ مهدی ا نگالی ] [ نظر ]

[ یکشنبه 88/11/11 ] [ 12:11 صبح ] [ مهدی ا نگالی ] [ نظر ]


زخم های پی در پی گلوله های سربی و ترکش خمپاره ها و بمب ها بر پیکر سبز و صمیمی وطن نشسته بود و سوزش آن لحظه به لحظه بیش تر احساس می شد . دشمن ، امیدوار بود که در کمتر از یک روز شهر را به تصرف در آورد . فریاد خرمشهر ، ناله ای خاموش و بی صدا بود ، اما قلب هایی کوچک و عاشق ، با تمام وجود آن ها را می شنیدند .


کوچک و عاشق ، با تمام وجود آن را می شنیدند .


-          داوود ! بیا تا دیر نشده اسم نویسی کنیم .


داوود ، مات و مبهوت به چشم های پرغوغای برادر کوچکش چشم دوخت . محمد حسین از چه حادثه ای خبر می داد ؟ از کجا می دانست که چه هیاهویی در قلب برادر برپاست ؟


هر دو چشم در چشم هم داشتند . نگاهشان تا عمق دل های عاشق و بی قرارشان رخنه می کرد . آماده بودند و پا در راه . عاقبت ، بی قراری محمد حسین را به زانو در آورد . پرستوی عاشق و سبکبالی که یک آن از پرواز نمی ماند ، بر ستیغ بلند حادثه فرود آمده بود .


-          داوود جان ! من صبر نمی کنم .اگر خواستی ، تو هم بعد بیا .


برادر حرفی برای گفتن نداشت . و " سکوت " حرف هایش را گفت ؛ سکوتی خدایی و با شکوه . آخرین نمازی که در کنار هم خواندند ، عطر دعا و نیایش را در فضای اتاق پراکند .


http://mbasiji.mihanblog.com

ادامه مطلب...
[ سه شنبه 88/10/29 ] [ 1:53 صبح ] [ مهدی ا نگالی ] [ نظر ]

از همان آغاز ورودمان به کرج که مصادف بود با اوج اعتراض و مبارزه مردم با حکومت شاهنشاهی ، حسین در تکاپوی پیوستن به این مو ج عظیم و نهضت مقدس ، پیوسته در آمد و شد بود .

روزی هنگام بازگشت از مدرسه تصادف نمود و طحالش آسیب دید .

درست همان زمان حضرت امام (ره ) نیز به ایران بازگشتند .

خوب یادم هست فردای روزیکه از بیمارستان مرخص شد ، از من اجازه خواست تا به زیارت آقابرود و به او گفتم : « آخر تازه دیروز از بیمارستان آمده ای .

http://mbasiji.mihanblog.com

هر وقت بهترشدی انشاءالله همگی با هم می رویم .»

اما او آنقدر اصرار ورزیدند که ناچار شدیم همراه برادرش داوود ، به تهران … نزد امام (ره ) … بفرستیمش .

وقتی از دیدار رهبر انقلاب خمینی بزرگ ( ره ) بازگشت ، با خوشحالی وصف ناپذیر و شوری خاص از انقلاب و مردم حسین و امام یاد می کرد و از آن پس تصمیم گرفت سربازی غیور باشد برای میهن اسلامی‌اش .

راوی:پدر شهید


[ سه شنبه 88/10/29 ] [ 1:31 صبح ] [ مهدی ا نگالی ] [ نظر ]
<      1   2      
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ
آرشیو مطالب
امکانات وب


تبادل لینک

فروش بک لینک